چشم دل باز کن که جان بینی آن چه نادیدنی است آن بینی
Monday, April 25, 2011
اخلاق
بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت:
'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
تفاوت در چيست؟
بکوشیم تا با آگاهی دادن به همدیگر از این شرایط خارج شویم .
ایرانی لایق بهترین هاست.
چوپان و امامزاده
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم....
قدری پایین تر آمد.وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟ آنها ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.وقتی كمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
وقتی به خودمان دروغ می گوییم آن را بلند تر فریاد می زنیم . اریک هافر
ده سـوال از استفن هاوکینگ فیزیک دان برجسته جهان
فیزیکدان سرشناس اخیراً کتاب جدیدی به نام "طرح بزرگ" منتشرکرده است. دراین جا استفن هاوکینگ به سوال های خوانندگان مجله ی تایم پاسخ می دهد:
Sunday, April 24, 2011
دکتر حسابی و سفره ي هفت سيني براي انيشتين!!
جملات زیبا
باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)
برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال
بنگر که تو چگونه می افتی
از زندگي هرآنچه لياقتش را داريم به ما ميرسد نه آنچه آرزويش را داريم.
چارلي چاپلين: وقتي زندگي 100 دليل براي گريه كردن به تو نشان ميده تو 1000 دليل براي خنديدن به اون نشون بده
ثروتمندتر از بیل گیتس
در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدند کی هست؟ در جواب گفت : من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های در حقیقت طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، درفرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه منو دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت گفتم آخه من پول خرد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم دوباره چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟! پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته. یک ماه و نیم تحقيق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره ازش پرسیدم منو میشناسی؟ گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا میشناسدتون بهش گفتم سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا اینکار رو کردی؟ گفت طبیعی است چون این حس و حال خودم بود حالا میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم جوون پرسید به چه صورت؟ هر چیزی که بخوای بهت میدم (خود بیلگیتس میگه خود این جوونه وقتی با من صحبت میکرد مرتب میخندید) پسره سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟ هرچی که بخوای واقعاً هر چی بخوام؟ بیل گیتس گفت: آره هر چی که بخوای بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده ام به اندازه تمام اونا به تو میبخشم جوون گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی گفتم: یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟ گفت: تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟ جوون سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست! بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست
|
Saturday, April 23, 2011
ده نکته یادگرفتنی از ژاپن
سه صافی مهم
شخصى نزد همسايهاش رفت و گفت: گوش کن! مىخواهم چيزى برايت تعريف کنم. دوستى به تازگى در مورد تو مىگفت ...
همسايه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اين که تعريف کنى، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافى گذراندهاى يا نه؟
- کدام سه صافى؟
- اول از ميان صافى واقعيت. آيا مطمئنى چيزى که تعريف مىکنى واقعيت دارد؟
- نه، من فقط آن را شنيدهام، دوستى آن را برايم تعريف کرده است.
- پس حتماً آن را از ميان صافى دوم يعنى خوشحالى گذراندهاى. مسلماً چيزى که مىخواهى تعريف کنى، حتى اگر واقعيت نداشته باشد باعث خوشحالىام مىشود.
همسايه گفت: دوست عزيز فکر نکنم تو را خوشحال کند ...
- بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمىکند، حتماً از صافى سوم، يعنى فايده رد شده است.
آيا چيزى که مىخواهى تعريف کنى برايم مفيد است و به دردم مىخورد؟
- نه، به هيچ وجه
- پس اگر اين حرف نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگه دار و سعى کن خودت هم زود فراموشش کنى.
همانند مداد باشیم
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
Friday, April 22, 2011
تصمیم نوبل و یک سرنوشت
آلفرد، خيلى ناراحت شد. با خود فکر کرد: آيا خوب است که مرا پس از مرگ اين گونه بشناسند؟ پس به سرعت وصيت نامهاش را آورد. جملههاى بسيارى را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزهاى براى صلح و پيشرفتهاى صلحآميز شود.
يک تصميم، براى تغيير يک سرنوشت کافى است.
فرق الاغ با خر
فريب
بچه ای نزد شیوانا رفت ، در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
جمله روز : هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است.
و تنها یک گناه و آن جهل است.